فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پارسا، فندق ما

چند روز گذشته

خيلي خوشحاليم که دوره بيماري بدي رو که داشتي گذروندي. من و مامان خيلي نگرانت بوديم ماماني هم اومده بود پيشت تا بيشتر بهت برسند. تقريبا از دو هفته پيش بود که حالت S شده بود. ولي خدا رو شکر با دوا درمون و دوره اي که بايد براش طي ميشد الان نازنين پسرم مثل سابق... آره ديگه. امروز که آقا جون اومد خونه گفت رنگ و روت برگشته خدا رو شکر. آره ديگه آقا جون عمه منصوره رو آورده بود که شما حوصله ات سر نره. تو تعطيلات تابستون قراره عمه هر هفته بياد پيشت. البته قراره!!! اين چند روز هوا حسابي گرم شده و روزها نميشه بيرون رفت ديشب برديمت پارک تا يه کم هوا عوض کني ولي روروک ات را نداشتيم و شما هم دائم ميخواستي چهار دست و پا بري رو چمن. من و مامان...
12 تير 1390

مامان هم مینویسد

پارسای عزیزم سلام.ببخشید که یه کم دیر شروع کردم برات بنویسم .الان تو نزدیک یک سالت شده و دو هفته دیگه میخوایم برات جشن تولد بگیریم و من و بابا داریم کلی برای اولین جشن تولدت برنامه ریزی میکنیم.خب بگذریم داشتم میگفتم که چرا دیر شروع کردم برات بنویسم اخه از بس که تو شیطون هستی و هیچ فرصتی برا این کارا بهم نمیدی الانم ساعت ١٢ شب هستش و تو خواب هستی که من وقت این کارو پیدا کردم.امیدوارم که از این به بعد بیشتر بتونم به دفتر خاطراتی که بابا برات درست کرده سر بزنم و از شیطونیها و شیرینیهای تو بنویسم که وقتی انشالا بزرگ شدی با هم دیگه بخونیمش. 
11 تير 1390

اعتراف میکنم که دیگه بریدم

تا حالا چند تا از اين مامان هاي ني ني وبلاگي گفتند جالب و عجيبه که يه بابا داره واسه بچه اش وبلاگ مي نويسه. خوب راستش الان دارم ميبينم جاي تعجب هم داره چون بعد از يه غيبت طولاني و غافل شدن از نوشتن خاطرات پارسا، دارم اين مسئوليت سنگين را واگذار ميکنم. و جانشين بر حق بابا کسي نيز جز "ميتي کومان"... نه نه نه چي شد جوگير شده بودم. مامان پارسا قراره کمکم کنه. تا ببينيم که چه پيش آيد. در هر صورت پارساي بابا بايد منو ببخشه که اين اواخر به خاطر مشغله کاري غافل شده بودم.
8 تير 1390

دلم برات تنگ شده

ميدوني بابا چند روزه نديدمت؟؟؟؟ ده نميدوني ده!!!! اصلا به فکر بابا نيستي. از وقتي از شيراز اومديم با مامان خونه ماماني اينا موندين و يه بار هم سراغ من را نگرفتي. باز هم به معرفت مامان. زنگ ميزنه يه حالي ازم ميپرسه ولي گل پسر بابا اينقدر سرگرم  شيطوني کردن و بازي کردن با فک و فاميلهاشه که ...                                خلاصه از دوشنبه تا حالا که جمعه هست بابا فقط عکس هاتو رو گوشيش مي بينه. گفته بودم ديگه نميذارم چند روز چند روز ازم دور شي و لي اين دفعه چاره اي نبود. بابا هم خ...
20 خرداد 1390

سفر شیراز

پارساي ما با مامان و بابا و خونواده مامان تو تعطيلات چند روز پيش رفته بود شيراز. کلي هم بهش خوش گذشت. اصلا چرا بايد بد بگذره وقتي با ماماني و اقاجون و دايي ها که خيلي دوستت دارن يه مسافرت خوب ميري مگه قابل مقايسه با يه خونه آپارتماني هست؟؟؟ خلاصه رفته بوديم خونه خاله فرناز اينا که خيلي پارسا رو دوست داره و هميشه باهاش بازي ميکنه. ولي از وقتي پارسا به اين درجه از شيطونيش رسيده يعني از وقتي يادگرفته از سر و کول همه بالا بره و همه چي رو به هم بريزه و سر سفره غوغا کنه اين اولين باري بود مسافرت ميرفتيم برا همين خيلي شيرين کاري ميکرد و خيلي هم اذيت مون کرد چون اگه يه لحظه ازش غافل ميشدي ديگه ....   ...
17 خرداد 1390

من برگشتم

بابا میبینی به خدا چقدر گرفتارم چند وقته نتونستم خاطرات و شیرین کاریهات رو برات بنویسم. خوب البته اینقدر شیرینی که تمام وقت هم بخوام بشینم بنویسم تموم نمیشه. آره خوب امتحانات  میان ترم بود من داشتم این چند روزه استرس بازی میکردم. خوب بگذریم این هفته روز مادر هم پشت سر گذاشتیم پس کی میخوای به مامان کادو بدهی پسل گلم! راستی میبینی چند تا دوست تو وب سایت پیدا کردی ایشالا بعدا که بزرگ شدی با هم دوست باقی بمونین.   ...
17 خرداد 1390

دالي گلم

بايد به همه بگيم که پارسا جونم تازگي ها دالي ياد گرفته. يعني وقتي بابا يا مامان باهاش دالي بازي ميکنند. خيلي خوشحال و با هوش بازي را دنبال ميکنه. تازه بعضي وقتا کلک هم ميزنه. راستي بابا ديشب داشتم از زبان پارسايي مينوشتم يادم رفت بگم "آب" هم ياد گرفتي بگي. جالبه که خيلي هم آب ميخوري يعني هروقت بگيم "پارسا جون، آب" انگار چند روزه آب نخوردي شيرجه ميري سمت ليوان. موش موشي بابايي
17 خرداد 1390

آواز پارسایی

من چیکار کنم تو رو با این... ادا ادا ادا ادا ادا ادا ادا ادا ادا یا مثلا مممممممممممممممممممممممممممم یا وقتی خیلی شارژی بببببببببببببببببب وقتی هم داری رو شکم مامان ورجه وورجه میکنی میگی: اببپبپووووو اون زبون شیرینت را من میخوام یه لقمه اش ... نه نه نه بابا جون. نیگش میدارم تا پارسا جونمون بیشتر برامون اواز بخونه ...
6 خرداد 1390

رفتيم آتليه پارسا

ماااااااااچچچچچچچ                                       بالاخره تو اين هفته هم سرت را اصلاح کرديم هم آتليه رفتيم. عزيزم سه شنبه که عمو محمد سرت رو اصلاح کرد کلي گريه کردي عوضش خوشکلتر شدي. ديروز هم رفتيم آتليه عکس هاي نوبت سومت را بگيريم عکس هاي ديروزت خيلي خوشکل شدند. با لباس جوجو عکس گرفتي لخت شدي رفتي تو استخر خلاصه خيلي باحال شد. ولي نق هم ميزدي تازه بعد از آتليه هم با عمو سيد و عمو ياسر رفتيم پارک بعدش هم يه رستوران توپ. تا آخر شب که خسته شدي و شر...
26 ارديبهشت 1390