فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پارسا، فندق ما

دست دست

عزيز بابايي از اون هفنه که جشن عقد اسماعيل دايي رضا بود و کوچولوي ما هم رفته بوده علوسي، دست زدن ياد گرفته . حالا هر از گاهي واسه خودش ددس ميکنه. قربون دستهاي بلوري ات برم ...
26 فروردين 1390

الهی بدخواهات اوف بشند

عزیز بابایی پریشب مهمون داشتیم. دوستم علی شفیعی که اسم نی نی شون مبینا است. خیلی هم سرحال بودی ولی وقتی مهمونا رفتن نمی دونم چرا اینقدر بی تابی میکردی شب تا صبح سه بار بیدار شدی و گریه های بلند بلند می کردی. مامان که میگه مهمونها چشم شون شور بود. چی بگم والله...! ولی از خوش شانسی مامان اون شب مامان جون هم پیش مون بود وگرنه شاید خود مامان هم باهات گریه میکرد. مثل اینکه دل درد گرفته بودی صبح کلی چیز کردی تا حالت خوب شد. چیز؟ پی پی؟ نه از اونا.  ایشالله هیچ وقت گریه هاتو نبینم ...
26 فروردين 1390

بچه گی های عمو رولی

بابایی از چند روز پیش خیلی شبیه بچه گی های عمو رولی شدی. عمو یه عکس از بچه گی هاش تو روروک داره که وقتی تو روروکت سوار میشی و چند تا شاخه موهات رو پیشونی ات میریزه با اون عکس مو نمیزنی. دیشب که عمو رولی و عمو امیر اومده بودند دیدنت یه کم دمق بودی. راستی بهت نگفتم که عمو رولی خیلی دوستت داره یکی اون یکی عمه طیبه که دیوونه میشه وقتی می بیندت. البته همه دیوانه وار دوستت دارنا. ولی خوب عمو از پارسال قبل از تولدت که بهش گفتم تولدش با تولد شما یکیه، همش يه جورهايي خودش را با تو يکي ميکنه و ميگه "هاما بيست وهفتي چهاري ها" خدا واسه هم نگهتون داره ...
24 فروردين 1390

بابا یا مامان؟ کدوم زودتر؟

از چند ماه پیش مامان کری میخوند که بچه مون اولین کلمه ای که یاد میگیره مامانه. ولی تو مثل بقیه بچه ها و همونطوری که چند روز پیش نوشتم وقتایی که خیلی شارژی و واسه خودت آواز میخونی، "بابا" را میگی. ديروز بود که مامان ميگفت ديدي بچه همه اش ميگه: "ماما" خوب ديگه چيکارش ميشه کرد همه مامان ها همين جوري اند پسرم. ...
24 فروردين 1390

گاگوله ات میمون باشه

راستی گاگوله چیه؟ نکنه همون گاچیه... بله چهار دست و پا رفتن بچه را اگر از روز اول برا خودت مو شکافی کنی به خیلی چیز های تلخ و شیرین میرسی. شیرینش اینه که : به به بچه مون داره هر روز بزرگتر و بزرگتر میشه.  تلخش اینه که : داره با زبون بی زبونی بهت میگه "دیگه هیشکی نمی تونه جلو منا بگیره" و این یعنی پیشواز حس آزادی خواهی انسان. الان میگه اگه یه لحظه ازم غافل بشی مجسمه و گلدون هایی را که تو گوشه و کنار خونه گذاشتین... دیگه نذاشتین. و بزرگتر که شد میگه برا من مهم نیست بابا و مامانم چه جوری بودند و دوست دارند من چه جوری باشم . مهم اینه که من دلم میخواهد (یا به قول آیندگان حق منه که) راهم رو خودم انتخاب کنم. باشه پارسای ...
20 فروردين 1390