الهی بدخواهات اوف بشند
عزیز بابایی پریشب مهمون داشتیم. دوستم علی شفیعی که اسم نی نی شون مبینا است. خیلی هم سرحال بودی ولی وقتی مهمونا رفتن نمی دونم چرا اینقدر بی تابی میکردی شب تا صبح سه بار بیدار شدی و گریه های بلند بلند می کردی. مامان که میگه مهمونها چشم شون شور بود. چی بگم والله...! ولی از خوش شانسی مامان اون شب مامان جون هم پیش مون بود وگرنه شاید خود مامان هم باهات گریه میکرد. مثل اینکه دل درد گرفته بودی صبح کلی چیز کردی تا حالت خوب شد. چیز؟ پی پی؟ نه از اونا.
ایشالله هیچ وقت گریه هاتو نبینم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی