روزهای غمناک مامان...
سلام و صد سلام به گل پسرم و دوستای خوبم.
خیلی وقته نتونستم بیام به وبلاگت سر بزنم.اخه یه ده روز پیشا رفتیم خونه مامانیا که یه دو سه روز بمونیم و بیایم که به بعد دو سه روز خبر دردناک مرگ ناگوار عموم(عموی مامان)رو بهمون دادن و دیگه اونجا موندیم یک هفته دیگه.
خیلی ناراحت شدم از جوان مرگ شدن عموی عزیزم اونم چه قدر وحشتناک،از شدت خونریزی زیاد و نرسیدن کمک تا حدود دو ساعت اون رو از دست دادیم و دیدارمان به قیامت کشید.خیلی سخته وقتی خاطراتم رو به یاد میارم که چه لحظات شاد و خوبی رو با اون سپری کردم خیلی سخته وقتی بهیاد میارم که دیگه نمیتونم عموم رو ببینم خیلی سخته وقتی پدر بزرگ و مادر بزرگ پیرم رو میبینم که باید داغ جوان مرگ شدن پسر شون رو به دوش بکشن.از خدا میخوام توی این روز های سخت به همه خانواده ام صبر بده و روح اون عزیز از دست رفته رو قرین رحمت و امرزش خودش کنه.الهی....
و به تو پسر گلم هم کمک کنه که این روزهای غمناک مادرت رو تحمل کنی و البته مامان هم زیاد اذیت نکنی ...