واسه امروز
درود بابايي!
معمولا تو اين وبلاگها مامان ها نويسنده هستند و زياد از بچه هاشون معذرت خواهي ميکنند به خاطر اينکه ول شون ميکنند ميرند سر کار. ولي اينجا باباي پارسا هم ميخواد بگه عزيزم ببخشيد که براي تو زياد وقت ندارم. چهارشنبه صبح تا نصفه شب سرکار بودم وقتي اومدم خونه خواب بودي. پنج شنبه صبح با دايي حميدت رفتيم بيرون من بايد ميرفتم دانشگاه دايي هم کنکور دکتري داشت زبون بسته. براي نهار اومدم خونه ولي سير نديدمت چون مامان مهمون داشت. کيا بودند؟ خاله شري با دخترش، زن دايي فاطمه و دخترش منير و مامانش که بشه مامان بزرگ مامان. راستي عمه طيبه هم ليدرشون بود. حتي نشد با عمه چاق سلامتي کنم و از کيش بپرسم.
داشتم ميگفتم ديروز هم ظهر اومدم شرکت و نصفه شب برگشتم خونه تا صبح امروز که با صداي آواز خوندنت بيدارم کردي مامان هم مثل هر صبح بهت غر ميزد که چرا نميذاري بخوابيم. يه کم با هم بازي کرديم و تا رفتيم بيرون که خاله شري رو برسونيم ترمينال تو ماشين خوابت برد. بابايي اين يه کارت به مامانيت رفته تا ميشيني تو ماشين، خوابي.
امروز ظهر که ميخواستم باهات خداحافظي کنم خيلي ذوق کرده بودي. آخه چند وقتيه وقتي لباس ميپوشم يا دارم از در خونه ميرم بيرون متوجه ميشي که دارم ميرم بيرون. امروز سعي ميکردي خودت را پرت کني تو بغل بابا. ناراحت بودم که دارم از پيشت ميرم.