خونه به خونه
بعد از اون اتفاق ناگوار دیگه حوصله نوشتن نداشتم تا اینکه دیگه امشب عزمم رو جزم کردم و اومدم پای کامپیوتر تا مثل همیشه یه سر به وبلاگت بزنم و برات یه کم درد دل کنم تا وقتی بزرگ شدی اینا رو بخونی و بفهمی که مامان و بابای خوبت چقدر به فکر تو هستن و تمام عمر و هستی شون رو برای تو میذارن خب حالا زیاد از خودمون تعریف نکنیم یه وقت یه فکرهای دیگه هم میکنی.
تقریبا حدود دو هفته میشه که درگیر فروش خونه و خرید یه خونه دیگه تو یه محله خیلی خوب هستن و بازم به خاطر تو.چون تو داری بزرگ میشی و به خونه و محله ای بهتر با بچه های به قول خودمون با کلاس تر و از همه مهم تر یه پارک خوب و نزدیک خونه نیاز داری.الان یه هفته هست که از فروش اینجا میگذره و ما که فقط یک ماه فرصت داریم در به در دنبال یه خونه مناسب هستیم و امیدوارم که فردا پس فردا یه معامله خوب بکنیم.
خب از این قضیه ی خونه به خونه بگذریم میرسیم به تو،تو که از وقتی اومدی زندگی من و پدرت از این رو به اون رو کردی و شادی رو به خونه ما اوردی.هر شب که میخوابم خدا به خاطر دادن تو به ما شکر میکنم و ازش میخوام که این نعمتش رو برای ما حفظ کنه تا غم جای شادی رو تو خونه ما نگیره انشاالله.
این روزها خیلی شیطون شدی البته بودی ولی مدلش هر روز عوض میشه و همین طور بیشتر هم میشه مثلا خیلی دوست داری یه گوشی موبایل دستت بیافته تا اون قدر پرتش کنی رو زمین که باطریش ازش جدا بشه اون وقت شما با کنجکاوی تمام بشینی و اونو درستش کنی همین مواقع هم هستش که بابا یه چشمکی میزنه و میگه بچه ام به باباش رفته"فنیه".ما هم که پزشا میدیم.خب دیگه چی کار کنیم؟..
.
به خاطر همینم هست که هیچ اسباب بازی تو دست شما بیشتر از نیم ساعت دوام نمیاره ...ولی اشکالی نداره فدای سرت...
خب دیگه بیشر از این یادم نمیاد که برات بنویسم پس فعلا بدرود..
.