بدون عنوان
نمیدونم چرا من هر بار که میام یه کم عکس هات رو بذارم یه مشکلی پیش میاد...
حالا به جاش از این روزهات یه کم مینویسم:
یه چند روزی هست که پارسا برامون قصه میگه به این صورت:"بعد پسره رفت"
همین و تموم شد .اینو از مامانیش یاد گرفته آخه این مامانی همیشه قصه پسره که در اصل اون پسره خود پارسا هست رو براش تعریف میکنهو اونم یاد گرفته.
یه چیز دیگه هم که یاد گرفته شعر خوندن هست،اینم شعر پارسا هستش"جوجه طلایی نوتش حنایی"
که درستش هست جوجه جوجه طلایی نوکش سرخ و حنایی ... ،اینم از بابا علی یاد گرفته.
ما هنوز که کنوزه درگیر پروژه ج ی ش هستیم و موفق نشدیم که به این پسره یاد بدیم که روی مبل و فرش نباید جیش کرد و برای اون کار باید رفت دستشویی.
راستی جشن عقد دایی حمید هم چند روز پیش بود و بهمون خیلی خوش گذشت و به قول بابایی یه عروسی میتونه روحیه ی ما خونوما رو تا چند وقت خوب نگه داره.
ولی امشب خیلی حوصله نوشتن ندارم
بای