فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

پارسا، فندق ما

قربون قد و وزنت

بابا شنبه برديمت قدو وزن با مامان وماماني. خانومه گفت هم قدت رو نموداره و هم وزنت. گفت يه کم دور سرش زياده. خب معلومه بچه ام از کله گنده هاس ديگه                                         ...
29 فروردين 1390

دايي عليرضا! خيلي سپاسگزالم

تو عسل مني. بابا عسل چيه تو چچل مني. بابا! جمعه که دايي علي از مشهد اومده بود کلي برات سوغاتي آورده بود. من درست يادم نيست مامان ميگفت ۴ تا ولي من يه بالش موزيکال و يه تابلو ميکي ماوس برا اتاقت ديدم. قشنگ بود. از دايي تشکر کن. بگو دايي عليرضا! خيلي سپاسگزال م                                              راستي يادم رفت بگم ماماني و آقاجون هم که هنوز عيد ديدني ما نيومده بودند عصر جمعه اومدند کلي هم باهات حال کرد...
28 فروردين 1390

وقتی بابا کوچیک بود...

ببین بابایی چقدر تپل بودم این عکسو دایی رضا وقتی من ۴-۵ سالم بوده گرفته. راستی به نظر شما کدوم شبیه کدومند؟ بابا شبیه پارسا یا پارسا شبیه بابا عکس پارسا                                  عکس بابا ...
27 فروردين 1390

زیباترین ندایی که شنیدم

امروز صبح حدود ساعت ۸ بود و من هنوز تو تخت خواب بودم و تو مثل همیشه زودتر از من و مامان بیدار شده بودی. مثل همه صبح ها تو یه حالتی بین خواب و بیداری صدای قشنگت را میشنیدم ولی امروز یه صدایی شنیدم که مثل برق از تخت پریدم پایین و بغلت کردم و بوس بوس بوس... آخه امروز تو شادی ها و سر و صداهای سر صبح داشتی میگفتی بابا . بابا به قربونت بره                                                    ...
26 فروردين 1390

واسه امروز

درود بابايي!  معمولا تو اين وبلاگها مامان ها نويسنده هستند و زياد از بچه هاشون معذرت خواهي ميکنند به خاطر اينکه ول شون ميکنند ميرند سر کار. ولي اينجا باباي پارسا هم ميخواد بگه عزيزم ببخشيد که براي تو زياد وقت ندارم. چهارشنبه صبح تا نصفه شب سرکار بودم وقتي اومدم خونه خواب بودي. پنج شنبه صبح با دايي حميدت رفتيم بيرون من بايد ميرفتم دانشگاه دايي هم کنکور دکتري داشت زبون بسته. براي نهار اومدم خونه ولي سير نديدمت چون مامان مهمون داشت. کيا بودند؟ خاله شري با دخترش، زن دايي فاطمه و دخترش منير و مامانش که بشه مامان بزرگ مامان. راستي عمه طيبه هم ليدرشون بود. حتي نشد با عمه چاق سلامتي کنم و از کيش بپرسم. داشتم ميگفتم ديروز هم ظهر اومدم شرکت ...
26 فروردين 1390

رقص کانگورو

عزیز دل بابایی! اینقدر تو این چند وقته شیرین شدی که همه واسه ات ذوق میکنند. از چند وقت پیش یعنی تعطیلات عید که دور و برت شلوغ بود وقتی به کمک یکی دیگه رو پاهات وایمیسی فقط کافیه یه نفر برات بخونه "ماشاالله ماشاالله..." تا تو رقص کانگوروییت را با تمام انرژی شروع کنی کلی هم حال میکنی و غش میری. اگر یه شلوار نسبتا گشاد هم پوشیده باشی که دیگه هیچی ... بعد از چند لحظه ... الهی بابا به قربونت بره... ...
26 فروردين 1390

دست دست

عزيز بابايي از اون هفنه که جشن عقد اسماعيل دايي رضا بود و کوچولوي ما هم رفته بوده علوسي، دست زدن ياد گرفته . حالا هر از گاهي واسه خودش ددس ميکنه. قربون دستهاي بلوري ات برم ...
26 فروردين 1390

الهی بدخواهات اوف بشند

عزیز بابایی پریشب مهمون داشتیم. دوستم علی شفیعی که اسم نی نی شون مبینا است. خیلی هم سرحال بودی ولی وقتی مهمونا رفتن نمی دونم چرا اینقدر بی تابی میکردی شب تا صبح سه بار بیدار شدی و گریه های بلند بلند می کردی. مامان که میگه مهمونها چشم شون شور بود. چی بگم والله...! ولی از خوش شانسی مامان اون شب مامان جون هم پیش مون بود وگرنه شاید خود مامان هم باهات گریه میکرد. مثل اینکه دل درد گرفته بودی صبح کلی چیز کردی تا حالت خوب شد. چیز؟ پی پی؟ نه از اونا.  ایشالله هیچ وقت گریه هاتو نبینم ...
26 فروردين 1390

بچه گی های عمو رولی

بابایی از چند روز پیش خیلی شبیه بچه گی های عمو رولی شدی. عمو یه عکس از بچه گی هاش تو روروک داره که وقتی تو روروکت سوار میشی و چند تا شاخه موهات رو پیشونی ات میریزه با اون عکس مو نمیزنی. دیشب که عمو رولی و عمو امیر اومده بودند دیدنت یه کم دمق بودی. راستی بهت نگفتم که عمو رولی خیلی دوستت داره یکی اون یکی عمه طیبه که دیوونه میشه وقتی می بیندت. البته همه دیوانه وار دوستت دارنا. ولی خوب عمو از پارسال قبل از تولدت که بهش گفتم تولدش با تولد شما یکیه، همش يه جورهايي خودش را با تو يکي ميکنه و ميگه "هاما بيست وهفتي چهاري ها" خدا واسه هم نگهتون داره ...
24 فروردين 1390