فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

پارسا، فندق ما

عشق مامانی

شیطونکم چقدر عزیز شدی.هر چی که بزرگتر میشی شیرینتر ولی شیطونتر میشی .ولی بازم هر روز بیشتر از روز قبل بیشتر دوست دارم. دیگه الان خوب میفهمی که من یا بابایی وقتی لباس میپوشیم میخوایم بریم بیرون و تو عاشق بیرون رفتن هستی برای همین سر کار رفتن بابیی مصیبتی شده دیگه برا خودش از نیم ساعت قبلش باید سرتو گرم کنیم که از بابایی جدا شی و فراموش کنی و بابا هم باید یواشکی لباس بپوشه و حاظر شه.میدونی با این کارات یاد کی میافتم ؟یاد هستی خانوم دختر دوست بابایی.اونم وقتی کوچیکتر بود مامانش برامون تعریف میکرد که از این کارا میکنه راستی هستی هم یه خواهر کوچولوی دیگه پیدا کرده الان فکر کنم یک ماهش شده و ما هنوز وقت نکردیم بریم دیدنش .خب همین روزا م...
16 مرداد 1390

خانواده سه نفره

دیشب سالگرد ازدواج من و بابایی بود.الان شش سال هست که ما در کنار هم هستیم و این دومیش هستش که تو هم با ما بودی و ما سه نفر بودیم.الهی خدا هیچ وقت ما رو از ه م  جدا نکنه.... ...
13 مرداد 1390

واکسن یک سالگی

بالاخره این واکسن لعنتی رو هم زدیم رفت پی کارش.دیروز به مامانی (مامان بابا)گفتیم صبح اومد تا برای واکسن شما گل پسر دست تنها نباشیم و البته که منم نمیتونستم نگهت دارم که امپول بزنن تو پاهات یعنی دلم نمییاد.ایشون هم اومدن و ما ساعت 8.5 رفتیم بیرون از خونه و تا ساعت 11 معطل شدیم تا اینکه نوبتمون رسید و واکسنت رو زدیم .الهی بمیرم کلی هم دردت اومد و گریه کردی ولی پنج دقیقه بعد یادت رفت و تا حالا که چیزی نگفتی انگار زیاد بد نبود.خب خدا را شکر الهی همیشه سالم باشی عزیزکم...
3 مرداد 1390

راه رفتنت مبارررک

پسرم دیگه بزرگ شده واسه خودش مردی شده قربونش برم الهیییییی...از دیروز بعد از ظهر که خونه عمه طیبه بودیم دیدم که تو داری راه میری اونم یه مسیر طولانی نه که یه ذره.من و بابایی خیلی ذوق کردیم و هی تشویقت میکردیم اون وقت خود تو هم ذوق میکردی میرفتی که دست بزنی میافتادی اخی بمیرم الهی.اره پسر کوچولوی ما دیگه میتونه با پاهای خودش روی زمین راه بره.مبارکه مامانیییییی.بوس بوس بوس .الان دیگه تو یک ساله شدی و میتونی راه بری بدون کمک و این یعنی اینکه باید بیشتر از قبل مواظبت بود وای دیگه تو چی میشی بتونی بدویی...ولی من و بابا هر روز بیشتر از روز قبل دوست داریم و بهت وابسته میشیم.خدایا ما رو هیچ وقت از هم جدا ...
2 مرداد 1390

تولد 1 سالگی گل پسر

  یک سال گذشت و ما هر روز شاهد بزگ شدن تو بودیم تو این یک سال تو چیزی جز خوشی و صمیمیت و برای ما نداشتی .بالا خره روز تولد پارسا جونم فرا رسید. یعنی بهترین روز زندگی من و بابا. جونم برات بگه روز شنبه ٢٥ تیر ١٣٩٠  روزی بود که ما از بعد از ظهر شروع کردیم تدارکات تولد پارسا رو بچینیم   البته در اصل ٢٧ تیر تولد هست اما به خاطر خیلی مسائل از جمله شیفت کاری بابایی ، رفتن دایی حمید و ... اینکه شب نیمه شعبان همه دور هم تو خونه آقا جون جمع بودن اون روز گرفتیم. بعد از اینکه به همراه عمه ها و زن عمو رفتیم دیدن نی نی تازه به دنیا اومده فهیمه عمه ، شروع به بستن کاغذهای تولد و یه عالمه بادکنک  تو حیاط اقاجون کردیم ...
1 مرداد 1390

عمه منصوره خوبم

این چند روزه همش سرت گرمه و من تقریبا خیلی به کارام میرسم البته کارای خونه رو میگم.چون میدونی که ما تو اصفهان هیچ کس رو نداریم و من دست تنهام و تو حسابی خستم میکنی.حالا دیگه تابستونه و عمه قول داده که هر هفته بیاد پیشت که توام از تنهایی در بیای.راستی امروز رفتیم بیرون و کلی وسیله برای جشن تولدت خریدیم. میخوایم واسه تولدت بترکونیم دیگه.راستی به دایی حمیدم سپردم برنامه ریزی کنه واسه تولدت بیاد از تهران.این داییتم اخرش زن ندادیم شما یه دختر خوب سراغ نداری مامانی؟؟؟؟؟ مامان - سه شنبه شب ١٤/٤/٩٠ ...
1 مرداد 1390

پسرم هر روز داره بزرگتر میشه

این چند روز هم که باز نذاشتن تو تنها بمونی و مامانی(مامان)اومد پیشت.و تو کلی باهاش حال میکنی اخه همش باهات بازی میکنه و نمیزاره که تو حوصلت سر بره .بیچاره دلم برا دایی علیرضا و اقاجون میسوزه این چند روز همش تنها بودن ویه غذای درست و حسابی هم نخوردن. میخواستم از بزرگ شدنت بگم از اینکه روز به روز بزرگتر و شیرینتر میشی.امروز عصر وقتی بابایی لباس پوشید که بره سر کار تو بیشتر از گذشته بهش پیله کردی ینی اصلا پیش ما نمیومدی چون میخواستی با بابا بری بیرون ینی دیگه ما لباس میپوشیم تو میفهمی که قضیه بیرون رفتنه.راستی چند دقیقه قبل از اینکه بابا بره کمربند بابا رو برداشته بودی و باهاش بازی میکردی و بهش نمیدادی.اینم از اون شیرین ...
24 تير 1390

خريدهاي جشن تولد پارسا

ميدوني که باباجون برا اولين سالروز تولدت ميخوايم بترکونيم.   تو اين چند روز گذشته يه بار برا خريد تزئينات و فشفشه و اين جور چيزا رفتيم بيرون يه بار رفتيم لباس برات خريديم. به به! چه لباسهاي خوشکلي هم. حالا شب تولدت که شد مي پوشي مي بيني چقدر ناز و خوشکلند. راستي کادوي تولد هم برات خريديم. حالا بهت نميگم که سورپريز باشه. قراره شنبه شب که شب نيمه شعبان هم هست جشن تولدت رو تو خونه آقاجون اينا که حياط بزرگي هم داره بگيريم. به خاطر اينکه شب عيد حضرت مهدي هستش و همه خونه آقا جون اينا جمع ميشند تصميم گرفتيم تولدت رو يه شب زودتر بگيريم. اين جوري بهتره خود بابا هم بهتر به کارش ميرسه. همه موافقند که ش...
23 تير 1390