فندق ما، پارساجونيفندق ما، پارساجوني، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

پارسا، فندق ما

عکس های تولد 2 سالگی

این از شیطنت های قبل از رسیدن مهمونامون: اینم از تزیینات بسیار زیبای تولد پارسایی البته با سلیقه زن دایی و مامان پارسایی و کمک های زیاد دایی علی جونمون: کیک تولد جیگری: (راستی اونم که اون گوشه هست عمو روح الله برات درست کرده)   این گل پسر که حوصله نداره قبل از اینکه کیک رو ببریم هی انگشت زد تو کیک و خورد: اینم سرسره ای که عمه طیبه و عمو روح الله خریدن برات و تو خیلی دوستش داری: بقیه اش برا بعد...           ...
6 مرداد 1391

چقدر زود گذشت

چقدر زود گذشت  این دو سال... تو یک چشم به هم زدن... بهترین ثانیه ها،دقیقه ها،ساعت ها،روزها،ماه ها،و سالهای عمرم با تو چه خوب و چه زود میگذرد... ایشالا همیشه یه زندگی خوب و سالمی در کنار ما داشته باشی... راستی داریم تدارک جشن تولد میبینیم چند روز دیگه میخوایم یه تولد خوب برات بگیریم این دفعه هم خونه اون یکی مامانی... فدای توووووووووووووووووووووو ...
24 تير 1391

دوری و دلتنگی

پارسایی من الان اسم خیلی از حیوونا رو بلده و میتونه صداهاشون رو در بیاره مثلا از همه بامزه ترش اینه که :بهش میگم کلاغه میگه؛میگه:دااااخ دااااخ.... این چند وقته اسم کوچیک من و باباش رو صدا میزنه.اخه دیده بقیه ما رو این جوری صدا میزنن اونم یاد گرفته ومیگه.بقیه هم که میخندن و خوششون میاد... پارسایی من الان دو روزه که ندیدمت دلم خییییییییییییلی برات تنگ شده.اخه دو روز پیش که مامانی و باباجون اینجا بودن وقتی خواستن برن تو ولشون نکردی و این قدر خودتو واسشون شیرین کردی که با خودشون بردنت.اخه نگفتن من از درد دوریت چی کار کنم؟هر جا رو میبینم و هر کاری میکنم تو رو کنارم میبینم.مثلا و   قتی تو اشپزخونه اشپزی میکنم ...
3 تير 1391

روزمره گیها

بازم سلام. اومدم تا بازم برات بنویسم.پارسای 23 ماهه ی من برای خودت مردی شدی ولی از اون شیطوناش... وقتی بهت میگم بوس بده به مامان چهارتا بوس ابدار به چهار طرف صورتم میدی طوری که واقعا حالم جا میاد... سر سفره که میشینی غذا بخوری صد بار میگی "ابا"یعنی اب میخوام و اگر هم زود سیر بشی دیگه ما نمیتونیم غذا بخوریم چون که تو همین طور دور سفره میچرخی شیطنت میکنی مثلا سس رو برمیداری و میریزی تو لیوان اب یا پارچ اب رو بر میداری میریزی تو بشقابمون و یا نمک میریزی تو سفره و...خلاصه کم نمیاری واقعا... عاشق بازی دالی بازی هستی و همیشه بهمون میگی "داتی"این بازیتو با عمه طیبه بیشتر دوست داری... تمام مشکلاتت با ببیی(گوسفند و حیوانات اه...
31 خرداد 1391

با تاخیر؟... اما اومدیم.

  مابعد از شش ماه دوباره اومدیم... خیلی از خدمون ممنونیم که بعد از این تاخیر طولانی دوباره اودیم و همین طور خیلی خوشخالیم...                     ما مشکل اینترنت داشتیم که دیگه حل شد و قول میدیم دیگه بیخبر نریم. بعدا میام از پارسا جونی شیطونمون براتون میگم... ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

هوووووووووووررررررررررررااااااااااااااااااااااا اخرش ما خونه مورد نظرمون رو خریدیم. 2 هفته دیگه اسباب کشی دارم. اسباب کشی های قبلی پارسا نبود خیلی سخت بود الان دیگه با پارسای شیطون چی میشه خدا میدونه... راستی دیگه اونجا اینترنت نداریم شاید خیلی دیر به دیر بتونم به وبلاگ و دوست جونیامون سر بزنیم. یه چتد شب پیش پارسا خیلی مریض شده بود از این ویروسا بود فکر کنم،نصف شب با گریه از خواب بلند شد و دل درد شدید و گلاب به روتون استفراغ زیاد تا صبح 2 بار بردیمش دکتر تا با یه امپول حالش جا اومد. امشب هم که تنهاییم و باباجون شیفت بوده منم باید برم تا پارسا جونم تنها نباشه. شب به خیر ...
5 آذر 1390

خونه به خونه

سلام دردونه مامان. بعد از اون اتفاق ناگوار دیگه حوصله نوشتن نداشتم تا اینکه دیگه امشب عزمم رو جزم کردم و اومدم پای کامپیوتر تا مثل همیشه یه سر به وبلاگت بزنم و برات یه کم درد دل کنم تا وقتی بزرگ شدی اینا رو بخونی و بفهمی که مامان و بابای خوبت چقدر به فکر تو هستن و تمام عمر و هستی شون رو برای تو میذارن خب حالا زیاد از خودمون تعریف نکنیم یه وقت یه فکرهای دیگه هم میکنی. تقریبا حدود دو هفته میشه که درگیر فروش خونه و خرید یه خونه دیگه تو یه محله خیلی خوب هستن و بازم به خاطر تو.چون تو داری بزرگ میشی و به خونه و محله ای بهتر با بچه های به قول خودمون با کلاس تر و از همه مهم تر یه پارک خوب و نزدیک خونه نیاز داری .الان یه هفته هست که از فروش...
24 آبان 1390

دو کلام حرف مردونه

سلام نازنين پسرم. بله ...... درسته ...... باباست. بعد چند وقت بابا اومده باهات درد دل کنه. البته شايد درست نباشه بگي درد دل، يه حرفايي که دوست داشتم الان بگم و تو وقتي بزرگ شدي بشنوي ميخوام وقتي بزرگ شدي يه چيزايي را که من در مورد بچگي ام نميدونستم شما بدوني. بدوني که وقتي بچه ها ميخندند دارند بهترين لحظه هاي زندگي مامان و باباهاشون را مي سازند. بدوني که همه تصميمات و برنامه هاي خرد و کلان زندگي مون ديگه بر اساس وجود نازنين تو و آسايش و ارامش تو پيش ميره. حاضريم بدترين سختي ها را بکشيم که چيزي از تو کم نذاريم. حتما من هم وقتي کوچولو بودم اقا جون و ماماني همين حس را داشتند. من که ازشون سپاسگزارم، کاش باور کنند....
9 آبان 1390